من

ساخت وبلاگ

دردی در دهانم می چرخید و نبضم را احساس می کرد

انگار از صبح خیال آمدن داشت،خاطراتم را می گویم

همانها که سالهاست پشت پنجره کودکی ام ایستاده اند و منتظر آمدنت

تا قندی شوند و در دلم آب را به نقطه ذوق بکشانند،بلکه شاید این بار گونه هایم ؛ قلبم را نوازش کنند.

درست ساعت 9،ملاقات من و ماه، بهانه خوبی برای رصد ستاره ها

و من هیچ وقت نفهمیدم چرا تمام انتظارهایم برای تو در همان خجالتهای دخترانه ام خلاصه می شد و در آخر

فراری که در پاهایم قوت می گرفت و بادی که روسریِ بی سری را با خودش می برد.

الو....الو.... بفرمائید الو.....

چقدر خوب بود وقتی تلفن ها آیدی کالر نداشت، می شد تمام روز صدایت را بشنوم و با تمام ذوق بمیرم.

روزهای گرم تابستان، هیجانی مملو از شیرینی و شوری

هفت سنگی تکه تکه شده و گریه های دخترک لوس همسایه که انگار هیچ وقت باختن سهمش نبود و لیله،بُرد همیشگی اش.

دوچرخه ای با گیره های رنگیِ چرخهایش و بندهای قرمز سردستش، که با هر سرعتی باد را میان موهایش شانه می کرد و ما که تمام خوشحالیمان را در خط پایان،با برادرم جشن می گرفتیم.

چقدر زود پیر شدم، چقدر زود تمام شد عمر کودکی هایم

کاش لااقل بوی خاک خیس و عطر هندوانه اش را زیر نور مهتاب،وقتی که برقها را ناخوداگاه می بردند تا پدر در تاریکی به سلامت به خانه برسد و ما را در حیاط به انتظار ببیند ،درست مثل همین منتظران آخرالزمان؛ عاریه نگه می داشتیم.

چقدر دلم معلم ریاضی ام را می خواهد با همان بادمجان کبابی زیر چشم اش که شوهرِ از خود و از خدا بی خبرترش،به جای باغچه در صورت زیبای او می کاشت.

چقدر دلم آغوش خواهرم را می خواست، وقتی در اوج بلوغ جدا شدیم و من تنها،بدون خندهایش بالغ شدم.

دلم برای پدر بزرگ هم تنگ شده،هنوز صدایش را می شنوم که منتظر دیدن من است و من احمق دیگر هرگز ندیدمش.

یا زخم های مادر بزرگ،که تمام دردهای دنیا در پاهایش جمع شده بود و رنگ چشمانش رفت وقتی که آخرین بازدم اش را خودم بوسیدم.

 عشقی اتفاقی و ساده که در روزهای آخر مهاجرت لعنتی، مرا بی تاب  و  او را تب دار کرد، برای سالیان سال.

دوستان هفت رنگی که جمع شدند و پهن شدند و جمع شدند؛ و بازدر نهایت تنها یک رنگ ماند و یک برگه فارغ التحصیلی زپرتی .

و من 

در یک روز عاشق شدم و عاشق شدم و عاشق شدم وَ 

مُردم

مُردم و گریستم و گریستم و گریستم

و فقط سکوت و سکوت و سکوت

و من لال شدم و لال شدم و لال

ماندم

هوا گرم می شد،سرد می شد و خزان و بهار و زمستان و پاییز آمدند و رفتند و آمدند تا...

تا که او را بالاخره در بین درختان بلند و نیمکت های یخ زده بهمن ماه و قیطریه و سرود دست جمعی کلاغ های سفید بخت پارک، دیدم.

شعر گفت و گفت و گفت و

من عاشق و عاشق و عاشقش شدم

ولی افسوس که هزار بار گفتم و او باور نکرد که 

رفتن پیشه ام است و دلبسته شدن مرگ

که ابر جان می کند اگر ببارد و

باران ، جان من است و 

من ؛ جانِ جان

"الیطا"

الیـــطا...
ما را در سایت الیـــطا دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : fmylollapalooza8 بازدید : 17 تاريخ : سه شنبه 20 تير 1396 ساعت: 10:20